این روزها چیزی مرا به این درختِ زردآلو پیوند میدهد. اوایل فروردینِ هرسال شکوفه میدهد و اواسط پاییز برگهایش میریزد. بوی شکوفههای سفیدش را میفهمم فقط نمیدانم آیا زنبورهای روی شکوفههایش هم این درخت را میفهمند؟ آیا ریختنِ برگ او را در پاییز دیدهاند؟ چنان که الان شکوفههایش را میبینند؟ آیا وقتی روی شکوفههایش مینشینند بوی او را میفهمند؟ با این حال، من میدانم این درخت چیست! هر سال همین است. دستِ من با شیارهای تنهاش آشناست و من بارها زیر آن به فلسفهی جهان اندیشیدهام. چیزی که مرا به درخت پیوند میدهد، خودِ درخت است؛ تکرار درخت بودگیِ او که معرفتِ من به آن درخت بودگی را تکرار میکند:"فروردینِ هرسال شکوفه میدهد و اواسط پاییز برگهایش میریزد."طبیعت چنین است، اما نه انسان. انسان، در طبیعت و چیزی فراتر از آن است و این چنین است که "تکرار درخت بودگی" را در مییابد. + نوشته شده در ساعت توسط Leila | بخوانید, ...ادامه مطلب