مورسو، توی کتاب بیگانهی کامو به زندگی عشق میورزه، شنهای داغ اون ساحل کذایی که توش اون مرد عرب رو میکشه براش لذت بخشاند، زنان - به خصوص ماری- رو دوست داره و گرمای خورشید رو توی شیارهای تنش حس میکنه. اما زندگی همچنان در کلیت خودش برای اون پر از ابهامه؛ ((امروز مامان مرد، شاید هم دیروز نمیدانم. در واقع این را میدانستم که مردن در سی سالگی یا هفتاد سالگی فرق چندانی با هم ندارند.))
شاهرخ مسکوب عاشق زندگیه، عاشق گیتا و دخترش غزاله، عاشق موزههای پاریس و کوههای ایران و گریزان از مرگ؛ ((مدتی هست حس میکنم زمان در من میوزد و گاهی حس میکنم مرگ مرا ور انداز میکند.)) اما برخی روزها توی اون دکان عکاسی کوچیکش که اگر احمد - خواهر زادهاش- نباشه، نمیتونه ادارهاش کنه به تنهایی انسان و غربت زندگی فکر میکنه.
زندگی پر از دلبستگیهاست، زمان در من میوزد و در مقیاس کیهانی، جهان ساکت است چه انسان باشد چه نباشد.
برچسب : نویسنده : parvazerooh1376 بازدید : 8